حکایت های خواندنی

حکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا

زمان مطالعه : 2 دقیقه

داستان و حکایت های جالب و پندآموز بهلول برای همه آشناست حکایت هایی که در هرکدام بهلول حرفی برای گفتن و اثبات خیلی چیزها دارد.در ادامه چند حکایت جالب از وی بخوانید.

حکایت جالب و ماجرای آشنایی شمس و مولانا

حکایت جالبی که در این بخش می خوانید مجادله شمس و مولانا در مورد پیامبر می باشد که مولانا با صراحت تمام بزرگی و شآن و مقام پیامبر را به وی اثبات می کند.

زمان مطالعه : 7 دقیقه

آموزنده ترین حکایت ها در مورد درس اخلاق

در ادامه این مطلب از سایت نمناک چند حکایت زیبا و خواندنی در مورد درس اخلاق بخوانید.

زمان مطالعه : 5 دقیقه

حکایت تامل برانگیز چقدر خدا داری؟

در اینجا حکایت جالبی را در مورد حضور خدا در زندگی میخوانید که بسیار تامل برانگیز و جالب است و پیام عمیقی در آن نهفته است .

زمان مطالعه : 7 دقیقه

حکایت جالب پاسخ زیرکانه وزیر هارون

حکایت تاریخی جالبی که در این بخش می خوانید پاسخ زیرکانه وزیر هارون که در قبال سوال هارون الرشید گفت.

زمان مطالعه : 1 دقیقه

حکایت های اخلاقی زیبا و آموزنده

در این مطلب گلچینی از حکایت های اخلاقی زیبا و داستان های کوتاه آموزنده ر آماده کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.

زمان مطالعه : 13 دقیقه

حکایت جالب دو شاهزاده از گلستان سعدی

حکایت جالبی که در ادامه این بخش میخوانید از دو شاهزاده ای است که هر دو به اندوخته ای رسیدند و خیلی متفاوت از هم می باشند.

تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۷
زمان مطالعه : 1 دقیقه

حکایت جالب همسر ناسازگار

حکایت جالب گله از همسر ناسازگار که در این بخش می خوانید یکی از حکایت های عبرت آموز و جالب سعدی می باشد که اعتماد بیش از حد یک مرد را به رهگذری حکایت می کند.

زمان مطالعه : 2 دقیقه

حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی

حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی. بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ‎ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می‎ روا دارد ستدن آن.

زمان مطالعه : 2 دقیقه

حکایت مرد نابینا و مرد فضول

حکایت مرد نابینا با مرد فضول نادان. روزی روزگاری مرد نابینایی در شب تاریک سبویی بر دوش و چراغی در دست داشت و به راهی می رفت.

زمان مطالعه : 0 دقیقه

حکایت سه پله بالاتر

این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.

زمان مطالعه : 1 دقیقه

حکایت برادر مغرور

در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود.

زمان مطالعه : 1 دقیقه