حکایت های خواندنی
حکایت جالب و ماجرای آشنایی شمس و مولانا
زمان مطالعه : 6 دقیقه
حکایت جالبی که در این بخش می خوانید مجادله شمس و مولانا در مورد پیامبر می باشد که مولانا با صراحت تمام بزرگی و شآن و مقام پیامبر را به وی اثبات می کند.
آموزنده ترین حکایت ها در مورد درس اخلاق
زمان مطالعه : 4 دقیقه
در ادامه این مطلب از سایت نمناک چند حکایت زیبا و خواندنی در مورد درس اخلاق بخوانید.
حکایت تامل برانگیز چقدر خدا داری؟
زمان مطالعه : 5 دقیقه
در اینجا حکایت جالبی را در مورد حضور خدا در زندگی میخوانید که بسیار تامل برانگیز و جالب است و پیام عمیقی در آن نهفته است .
حکایت جالب پاسخ زیرکانه وزیر هارون
زمان مطالعه : 1 دقیقه
حکایت تاریخی جالبی که در این بخش می خوانید پاسخ زیرکانه وزیر هارون که در قبال سوال هارون الرشید گفت.
حکایت های اخلاقی زیبا و آموزنده
زمان مطالعه : 10 دقیقه
در این مطلب گلچینی از حکایت های اخلاقی زیبا و داستان های کوتاه آموزنده ر آماده کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
حکایت جالب دو شاهزاده از گلستان سعدی
تاریخ انتشار : 7 خرداد 1395زمان مطالعه : 1 دقیقه
حکایت جالبی که در ادامه این بخش میخوانید از دو شاهزاده ای است که هر دو به اندوخته ای رسیدند و خیلی متفاوت از هم می باشند.
حکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا
زمان مطالعه : 5 دقیقه
داستان و حکایت های جالب و پندآموز بهلول برای همه آشناست حکایت هایی که در هرکدام بهلول حرفی برای گفتن و اثبات خیلی چیزها دارد.در ادامه چند حکایت جالب از وی بخوانید.
حکایت جالب همسر ناسازگار
زمان مطالعه : 2 دقیقه
حکایت جالب گله از همسر ناسازگار که در این بخش می خوانید یکی از حکایت های عبرت آموز و جالب سعدی می باشد که اعتماد بیش از حد یک مرد را به رهگذری حکایت می کند.
حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی
زمان مطالعه : 2 دقیقه
حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی. بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می روا دارد ستدن آن.
حکایت مرد نابینا و مرد فضول
زمان مطالعه : 1 دقیقه
حکایت مرد نابینا با مرد فضول نادان. روزی روزگاری مرد نابینایی در شب تاریک سبویی بر دوش و چراغی در دست داشت و به راهی می رفت.
حکایت سه پله بالاتر
زمان مطالعه : 1 دقیقه
این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
حکایت برادر مغرور
زمان مطالعه : 1 دقیقه
در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود.