
زیباترین دل نوشته ها در وصف حضرت رقیه سلام الله
زیباترین دل نوشته ها در مورد حضرت رقیه سلام الله، متن های ادبی درباره حضرت رقیه سلام الله و اشعار در وصف حضرت رقیه (س) را در ادامه مشاهده کنید.
زیباترین دل نوشته ها در وصف حضرت رقیه سلام الله
حرم و مزار کوچکی که هم اکنون در سوریه نزدیک حرم حضرت زینب سلام الله علیها زیارتگاه شیعیان است، متعلق به حضرت رقیه سلام الله علیها دختر امام حسین علیه السلام است.
پیکار و نبرد نظامیان و لشکریان در کربلا به پایان رسید. اهل بیت امام حسین علیه السلام و هرکس که زنده مانده بود از کوچک تا بزرگ به اسارت درآمدند. رقیه خاتون دختر امام حسین علیه السلام تنها سه سال سن داشت که در این اسارت شرکت داشت. اسارت در دستان دشمن برای بزرگسالان هم سخت و دردناک است چه رسد به کودک سه ساله ای که پدرش شهید شده و خود را گرفتار دشمن می بیند. رقیه در عالم رویا با پدر صحبت می کند که به عالم واقع وصل می شود در این هنگام به دستور یزید سر بریده و مبارک پدر را مقابل خود می بیند با ناله و فریاد سر را به آغوش می کشد و مظلومانه از دنیا می رود.
در این بخش از نمناک شما عزاداران حسینی را دعوت به خواندن زیباترین و غم انگیز ترین اشعار و دلنوشته ها در وصف حضرت رقیه سلام الله علیها دعوت می کنیم.
دل نوشته های زیبا برای حضرت رقیه (س)
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
گل نازدانه پدر
رقیه ...رقیه نجیب ! ای مهتاب شب های الفت حسین ! ای مظلوم ترین فریاد خسته ! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه !
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا ! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.
رقیه... رقیه صبور ! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم! اما ایمان، همپای تو بزرگ شده بود.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد میکشی و سر به آن سوی ابرها میبَری و به نا گاه از زمین بریده میشودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد...
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
جادههای بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته اند. تازیانهها پیکرِ سه ساله را خوب میشناسند و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه میترواند، قصرِ ابلیسِ علیهالسلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه میکشند و ابرها، سیاه اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهای کودکانه، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیشتر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند... .
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
زیر تازیانه در خرابه های شام
که دیده است که جوجه کبوتری توفان زده را تیر و کمان حواله کنند؟
آه، رقیه ! بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست. لبهای تشنه ات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته ات را آشنای تازیانه ها کردند.
خدایا! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید، روشن میتواند کرد؟
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابه های شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتوانده شست.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
اندوهت را میگذاری و میروی
ثانیه های محنت بارت، صفحات خیالم را می سوزاند.
بر کتیبه های سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم.
ناله های کودکیات، خاطر بادها را پریشان کرده است.
قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد می آورند و میگریند.
پنجره ها، کابوسهای سیاهت را تب می کنند.
خارها، پاهای برهنه ات را جگرریش می کنند.
میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
تو را چه بنامم
تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.