سمر دادگر همسر اوزجان دنیز

ماجرای سمر دادگر همسر اوزجان دنیز از ازدواج عاشقانه تا کتک کاری خونین

تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۲۶
کد مطلب : 109078
زمان مطالعه : 7 دقیقه

سمر دادگر، همسر اوزجان دنیز با یک افشاگری جنجالی سکوتش را شکست و از ماجرای کتک‌خوردنش پرده برداشت.

سمر دادگر همسر اوزجان دنیز از ازدواج عاشقانه تا کتک کاری خونین

طی ماه‌های اخیر، حواشی زندگی خصوصی اوزجان دنیز، خواننده و بازیگر مطرح ترکیه، به طور گسترده‌ای در رسانه‌ها و فضای مجازی منتشر شده است. این بحران‌ها از اختلافات عمیق بین سمر دادگر، همسر ایرانی او، و خانواده‌اش شکل گرفت. مادر اوزجان در یک برنامه تلویزیونی اعلام کرد که سه سال است هیچ ارتباطی با سمر نداشته و از محل سکونت او نیز بی‌خبر است. این اظهارات باعث شد سمر در شبکه‌های اجتماعی واکنشی شدید نشان دهد و با جملات تندی به مادرشوهرش پاسخ دهد. در پی این کشمکش‌ها، اوزجان دچار گرفتگی قلبی شد و مجبور به بستری شدن در بیمارستان گردید.

از سوی دیگر، رابطه اوزجان دنیز با برادرش ارکان دنیز به شدت خراب شد؛ اختلافات مالی و مربوط به املاک به مرحله شکایت قضایی کشید و اوزجان ادعا کرد که برادرش تهدیدهایی علیه خودش و همسرش مطرح کرده است. در پی این موضوع، دادگاه استانبول دستور داد که ارکان حق نزدیک شدن به محل سکونت اوزجان را نداشته باشد. نهایتاً، اوزجان دنیز به‌طور رسمی اعلام کرد که تمامی ارتباطاتش را با برادر و خواهرش قطع کرده است. این رخدادها تصویری پرتنش و پیچیده از روابط خانوادگی یکی از ستارگان برجسته موسیقی و سینمای ترکیه را به نمایش گذاشته و همچنان سوژه داغ رسانه‌ها باقی مانده است.

روایت ماجرا از زبان سمر دادگر

سمر دادگر، همسر ایرانی اوزجان دنیز درباره شایعات اخیر رازهایی را افشا کرده که قابل تامل است:

خانواده شوهرم مرا چون ایرانی هستم نمی‌خواهند، مثل کنیز در خدمت مادر و خواهر شوهرم بودم، خدا شاهده بخاطر پول زن اوزجان نشدم، حتی گوشی آیفونم رو با پول خودم قسطی خریدم، ناگهان همه‌چی عوض شد! از خواهرشوهر و مادرشوهرم تا حد مرگ کتک خوردم، میخواستن از پله‌های خانه پرتم‌ کنن پایین، نقشه‌ی مرگم رو کشیده بودن که در زندگی اوزجان نباشم، از دست هر دوشون فرار کردم، رفتم داخل اتاق پناه بگیرم، اما ول کن نبودن.

درب اتاق رو‌ محکم‌ کوبیدن به من، خورد توی سرم، از حال رفتم افتادم زمین و از چشمم و دماغم خون آمد روی فرش اتاق، فکر کردم ضربه مغزی شدم و کارم تمامه…و در آخر با اوزجان از خانه فرار کردیم! اما شوهرم هنوز مرا دوست دارد.

ماجرای آشنایی با سمر دادگر با اوزجان

آشنایی من با اوزجان دنیز حدود ده سال پیش و در بیست سالگی‌ام اتفاق افتاد. این یک آشنایی ساده بود، نه از آن مدل‌های رویایی و خیالی که در داستان‌ها می‌نویسند. پس از مدتی، ما از یکدیگر جدا شدیم. در آن زمان، نه همسر سابقی در زندگی او وجود داشت و نه فرزندی. چندین ماه پس از جدایی ما، او ازدواج کرد اما پس از تولد یک‌سالگی پسرش از همسرش جدا شد. یک سال بعد از طلاق او، ارتباط ما دوباره آغاز شد.

در این مدت، خانواده همسرم در ظاهر با من محترمانه رفتار می‌کردند و حتی یک‌بار هم از من بدگویی نکردند، در حالی که نسبت به دیگر عروس‌های خانواده، رفتار تند و سرشار از انتقاد داشتند. من ارتباط صمیمانه‌ای با آن‌ها برقرار نکرده بودم و معمولاً هفته‌ای یک‌بار اوزجان را ملاقات می‌کردم.

تغییر رفتارها با سمر و هشدار اوزجان به خانواده اش

روزی که همه‌چیز عادی و طبیعی به نظر می‌رسید، ناگهان فضای خانه تغییر کرد. من بی‌خبر از هر ماجرا، مانند همیشه وارد آشپزخانه شدم و شروع به پخت‌وپز کردم، اما متوجه شدم کسی غذاهایم را نمی‌خورد و آن‌ها را دور می‌ریزند و با بهانه‌هایی همچون بوی نامطبوع، سنگینی یا تندی ادویه، آن‌ها را رد می‌کنند.

تصور کردم شاید ذائقه‌شان با غذاهایم سازگار نیست، اما بعدها فهمیدم اوزجان متوجه موضوع شده و به مادرش گفته است:

«سمر با بقیه فرق دارد. من شما را می‌شناسم و می‌دانم پیش‌تر چنین رفتارهایی داشته‌اید، اما او متوجه نیت شما نمی‌شود. لطفاً خوشبختی من را خراب نکنید؛ من با او خوشحالم.»

به نظر می‌رسید آن‌ها تصور می‌کردند عروس جدید یعنی فرزندی تازه و در نتیجه وارثی جدید، و همین امر موجب شد با یکدیگر متحد شوند تا رابطه ما را از بین ببرند.

ماجرای روز کتک کاری سمر دادگر با مادرشوهرش

یک روز که وارد آشپزخانه شدم، به خواهر اوزجان که همیشه با احترام با او رفتار کرده بودم سلام کردم، اما او پاسخی نداد. گمان کردم صدایم را نشنیده، پس دوباره گفتم «صبح بخیر». زمانی که مشغول ریختن چای بودم، او پاسخ داد:«سلام، حال و روزت را از همسر قبلی‌اش هم بدتر می‌کنم!»

شوکه شدم و گفتم:

«شما حق ندارید این‌گونه با من صحبت کنید. این چه نوع ادبیاتی است؟» باورم نمی‌شد چنین حرفی می‌زند؛ نه بین ما کدورتی وجود داشت، نه دعوایی، و نه بی‌احترامی‌ای. وقتی به طبقه بالا رفتم، اوزجان در حال رفتن به حمام بود. ماجرا را برایش تعریف کردم و یادآور شدم که پیش‌تر درباره خانواده‌اش هشدار داده بود که بیش از حد صمیمی نشوم چون خطرناک هستند.

لحظاتی بعد متوجه شدم تلفن همراهم پایین کنار سماور جا مانده است. ابتدا تردید داشتم بروم، اما با خود گفتم از چه می‌ترسم؟ رفتار نادرست از او بوده است. وقتی پایین رفتم و گوشی‌ام را برداشتم، او ناگهان با صدای بلند گفت:«ای دختر! به من فحش دادی!» آن‌جا بود که فهمیدم در میانه یک سناریوی از پیش‌طراحی‌شده قرار گرفته‌ام.

به او گفتم خوشبختانه گوشی‌ام پایین بود و صدایت را ضبط کرده‌ام، که البته ای کاش واقعاً این کار را کرده بودم. او به سمت من حمله کرد تا گوشی را بگیرد. قصد داشتم از پله‌ها فرار کنم، اما دیدم مادرش بالای پله‌ها ایستاده و راه را بسته است؛ پایین خواهرش، بالا مادرش، و من در میان. متوجه شدم قصد دارند مرا از پله‌ها به پایین پرت کنند.

با تلاش از کنار مادرش عبور کردم و به سمت اتاق رفتم. هنوز درب را کامل نبسته بودم که یوردا با لگد آن را باز کرد و ضربه به سرم خورد. به زمین افتادم و دیدم فرش خاکستری زیرم با خون پوشیده شده است و گوش‌هایم کیپ شده‌اند. در همین حال، مادرش فریاد زد:«نزن یوردا، نزن دختره را!» تا در برابر اوزجان نقش قربانی را بازی کند.

در این میان، یوردا گوشی مرا برداشت تا آن را از پنجره به داخل استخر بیندازد. به یادم آمد که هنوز دو قسط از گوشی باقی مانده و بلافاصله گفتم که دروغ گفته‌ام و چیزی ضبط نکرده‌ام. همان‌جا که از زمین برخاستم، مادرش از پشت موهایم را گرفت و مرا روی تخت پرتاب کرد. در همین لحظه، اوزجان با شنیدن سر و صدا از حمام بیرون آمد و صحنه‌ای دید که در آن من با صورتی خونین و موهایی در دست مادرش روی زمین افتاده بودم و یوردا در حال پرت کردن گوشی‌ام بود.

نجات جان سمر دادگر توسط شوهرش و فرار آنها از خانه

اوزجان آن‌ها را از اتاق بیرون کرد و گفت درب را قفل کنم. در حالی که درب را بسته بودم، همچنان تلاش می‌کردند آن را بشکنند. اوزجان گفت پشت سرش حرکت کنم تا مرا از پله‌ها پایین نیندازند. حتی کفش‌هایمان را نپوشیدیم و آن‌ها را به دست گرفتیم. لباس‌ها و کفش‌هایی که در خانه جا ماند، بعدها توسط مادرش با قیچی پاره شد.

به خانه برادر اوزجان رفتیم و حتی در آن لحظه، او پیشنهاد نداد که به بیمارستان برویم تا موضوع در خبرها منعکس نشود. او تا صبح بالای سرم بود و نگران خونریزی داخلی‌ام بود. حدود دو هفته در آن‌جا ماندیم و روی زمین می‌خوابیدیم. پیش از رفتن ما، مادرش تمام وسایل خانه را شکست و لباس‌ها را پاره کرد. به این ترتیب، زندگی به هیچ‌وجه آن‌گونه که از بیرون به نظر می‌رسید، آرام و بی‌تنش نبود.

نظرات