داستان بیژن و منیژه

داستان بیژن و منیژه شاهنامه فردوسی+ نتیجه گیری و خلاصه

تاریخ انتشار : 11 آبان 1403کد مطلب : 101153زمان مطالعه : 8 دقیقه
داستان بیژن و منیژه یکی از داستان های عاشقانه شاهنامه فردوسی است که به زبان ساده در مطلب زیر برایتان آماده کرده ایم.

داستان بیژن و منیژه به زبان ساده

داستان بیژن و منیژه یکی از عاشقانه‌ترین و تراژیک‌ترین داستان‌های شاهنامه است. این روایت حماسی، عشق بیژن، پسر گیو و منیژه، دختر افراسیاب را در دل جنگ و دشمنی دو خاندان به تصویر می‌کشد و به یکی از معروف‌ترین قصه ‌های عاشقانه در ادبیات فارسی تبدیل شده است. در ادامه این بخش از نمناک، خلاصه‌ای از این داستان زیبا و حماسی را به زبان امروزی آورده‌ایم که امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید.

داستان بیژن و منیژه

متن داستان بیژن و منیژه کامل

منِ فردوسی در شبی تاریک و طولانی از خواب بیدار شده و نمی توانستم بخوابم. در واقع ذهنم پر از افکار و داستان‌های حماسی و قدیمی بود. به همسر گفتم:" مهتاب من، بیا شمعی روشن کنیم و شبی را به خوشی بگذرانیم که شاید کمی موسیقی مرا آرام کند". همسرم سعی کرد مرا خوشحال کند؛ اما ذهنم همچنان درگیر داستان‌ های قدیمی ایرانی بخصوص بیژن و منیژه بود!

به او گفتم:"چند وقتی است که به داستان بیژن و منیژه فکر می ‌کنم. دلم می‌خواهد بدانم سرنوشت این دو نفر چه شد و چه بر سرشان آمد؟" همسرم گفت:"من داستان قدیمی ‌ای از بیژن و منیژه می‌دانم اگر دوست داری برایت تعریف کنم. من هم استقبال کرده و قول دادم که این داستان را به نظم درآورم و به نام او ثبت کنم و داستان این چنین است.

بعد از اینکه کیخسرو بر توران پیروز شد، جشن بزرگی به پا کردند که تمام پهلوانان و بزرگ های ایران در آن حضور داشتند. در این جشن، یکی از مرزداران هم بود و از مشکل بزرگی که مرزهایشان را تهدید می‌کرد خبر داد. او گفت که گرازهای وحشی به مزارع و باغ‌های شان حمله کرده و خسارت زیادی وارد کرده بودند. کیخسرو به پهلوانان خود دستور داد تا به کمک مرزداران بروند و با این گرازها مقابله کنند.

در این بین بیژن پسر گیو تصمیم گرفت که تنهایی به مقابله با این گراز ها برود. گرگین میلاد هم همراهیش کند. بیژن و گرگین به طرف مرز رفتند که گرگین وسط راه بیژن را تنها گذاشت. بیژن به تنهایی با گرازها جنگید و تمامی آنها را کشت و دندان‌هایشان را به عنوان غنیمت جمع کرد تا به شاه نشان دهد. گرگین که از عمل خود پشیمان شده بود و از غضب کیخسرو می‌ترسید، نقشه ای کشید.

گرگین به بیژن پیشنهاد داد که به جشنی بزرگ در توران بروند. او به بیژن گفت که در این جشن، دختر زیبای افراسیاب؛ یعنی منیژه هم حضور دارد که می تواند او را به عنوان همسر انتخاب کند، بیژن هم از این پیشنهاد استقبال کرد. بعد از اینکه به نزدیکی مهمانی رسیدند؛ بیژن به تنهایی وارد جشن شد.

در بدو ورود منیژه، بیژن را دید و عاشق شد. عشق در دل هر دو آنها شکفت و به سرعت شیفته یکدیگر شدند. منیژه بعد از مطمئن شدن عشق بیژن به خود؛ تلاش کرد تا با کمک دایه اش بیژن به قصر وارد شود. دایه هم به همراه هدایای گران قیمتی که برای بیژن برده بود؛ پیام عشق منیژه را هم به او رساند. بیژن هم که یک دل نه؛ صد دل عاشق شده بود این پیغام را با دل و جان پذیرفت.

بعد از گذشت سه روز که این دو عاشق در کنار هم از زندگی لذت بردند؛ منیژه بیژن را مسموم کرده و به یکی از اتاق های قصر برد اما طولی نکشید که همه از این راز مطلع شدند. در حقیقت جاسوسان افراسیاب متوجه شدند که بیژن در قصر است. افراسیاب یکی از سرداران باوفای خود (قراخان) را فرستاد تا بیژن را دستگیر کرده و نزد او بیاورد.

بعد از دستگیری؛ بیژن که بسیار هم ناراحت بود به افراسیاب گفت که قصد خیانت نداشته است و به اجبار به توران آمده است. افراسیاب حرفهایش را باور نکرد و گفت که بیژن را در چاهی عمیق بیندازند و دهانه چاه را هم ببندند و از طرفی هم منیژه را به شدت تنبیه کنند و دستور دادند که برای مدتی بیرون از قصر باشد، هر روز هم به دیدن بیژن برود تا شاهد عذاب کشیدن او باشد. منیژه هم برایش آب و غذا می برد و از کنار سنگ به داخل می انداخت تا بیژن بتواند زنده بماند.

گرگین، با دلی سیاه و نقشه ای شوم، بیژن را به اعماق چاهی تاریک رها کرده و به ایران بازگشت و با چهره‌ای آکنده از دروغ و چشمانی که از گناه می ‌درخشید، نزد کیخسرو رفت و با صدایی لرزان، ناپدید شدن بیژن در نبردی نابرابر را ادعا کرد. کیخسرو که دل به بیژن بسته بود، با شنیدن این خبر جانسوز، غرق در اندوه شد و فرمان داد تا گرگین را به بند کشند.

گیو، پدر رنجور بیژن، باورش نمی‌شد که چنین مصیبتی بر سر فرزند برومندش آمده باشد. دلش به این امید بند بود که بیژن زنده باشد و روزی به آغوش خانواده بازگردد. کیخسرو که اندوه گیو را می ‌دید، تصمیم گرفت تا با استفاده از جام جادویی جهان ‌نما، به جستجوی بیژن بپردازد.

در عمق آن جام، تصویر چاهی تاریک و هولناک در سرزمین توران نمایان شد. کیخسرو بلافاصله نامه ‌ای به رستم، پهلوان نامدار ایران، نوشت و از او درخواست کرد تا با شجاعت و دلیری، بیژن را از چنگال مرگ برهاند.

او به رستم اطمینان داد که در این راه پر مخاطره، یار و یاور او خواهد بود. رستم همراه با گروهی از دلیرمردان ایرانی، با لباسی مبدل از تاجران، راهی سرزمین توران شدند. این پهلوانان، با نقابی از تجارت بر چهره، در پی یافتن گنجینه‌ای گرانبهاتر از طلا و جواهر بودند؛ گنجینه‌ای به نام بیژن.

در بازار شلوغ توران، غرفه‌هایی برپا شد و رستم و یارانش به بازی نقش آفرینی پرداختند. در دل این داد و ستد ظاهری، چشمان تیزبین شان به جستجوی نشانه‌ای از چاه می‌گشت. سرانجام، با تلاشی بی‌وقفه، راز محل زندانی شدن بیژن برایشان آشکار شد.

در همین حال، منیژه که در بیابان‌های توران سرگردان بود، به گروه رستم برخورد کرد. با چشمانی آشفته و لبانی خشکیده، قصه دلخراش خود را برای آن‌ها بازگو کرد. او از گیو و البته رستم پرسید و از شنیدن خبر آمدن آن‌ها، اشکی از شوق بر گونه‌هایش جاری شد و داستان را برایشان تعریف کرد.

رستم با شنیدن روایت دلخراش منیژه، دلش لرزید؛ اما همچون شیر محتاطانه به داستان گوش فرا داد. برای صحت گفته‌های او، ترفندی به ذهنش رسید. مرغی چاق را به منیژه سپرد و در دل آن، انگشتری گرانبها که نشان از هویت او داشت را پنهان کرد.

بیژن که از دیدن مرغ شگفت‌زده شده بود، آن را با ولع تمام خورد. ناگهان، انگشتری در دستش آمد و با دیدن آن نگین درخشان، قلبش به تپش افتاد. او به یاد آورده‌های مادرش افتاد و به این نتیجه رسید که نجات‌ یافته است.

منیژه با شتاب به سوی رستم بازگشت و با نشان دادن انگشتر، با صدایی لرزان پرسید:«آیا تو همان رستم دلیر هستی؟» رستم با لبخندی اطمینان‌ بخش، سر تکان داد. سپس، نقشه نجات را با او در میان گذاشت. قرار بر این شد که منیژه نیمه ‌شب، آتش بزرگی بر فراز چاه برافروزد تا نشانه‌ای برای رستم باشد.

منیژه با دلی خوشحال، به بالای چاه رفت و آتش فروزان را برافروخت. رستم که چشم به راه این علامت بود، با شتاب به سوی چاه آمد. سنگ بزرگی که دهانه چاه را مسدود کرده بود، با یک حرکت کنار رفت.

طنابی محکم به درون چاه انداخته شد تا بیژن را از این چاه تاریک نجات دهد؛ اما قبل از آنکه بیژن از چاه بیرون بیاید، رستم با لحنی جدی، از او خواست تا سوگند یاد کند که به گرگین آسیبی نرساند؛ اما بیژن که از خشم می‌لرزید، سوگند یاد نکرد. رستم با دیدن لجاجت بیژن، لحظه‌ای درنگ کرد و سپس، با قلبی شکسته، طناب را رها کرد. بیژن بار دیگر در تاریکی چاه فرو رفت.

بیژن، پس از اندکی تامل، به رستم قول داد که از انتقام دست خواهد کشید؛ اما این به شرطی بود که گرگین توبه کند. رستم نیز با این شرط موافقت کرد و بیژن را از چاه نجات داد.

با همراهی منیژه و گروهی از دلیرمردان، رستم به سوی پایتخت توران حرکت کرد. در یک حمله غافلگیرانه، کاخ افراسیاب را در هم کوبیدند و آتش به جان آن انداختند. افراسیاب و سپاهیانش در برابر شجاعت ایرانیان تاب نیاوردند و شکست سختی خوردند.

پیروزی بزرگ بود و غنایم فراوان به دست آمد. رستم و همراهانش، با سربلندی به ایران بازگشتند. مردم با شادی و پایکوبی به استقبالشان آمدند. بیژن که روزی اسیر بود، اکنون به عنوان یک پهلوان نامدار شناخته می ‌شد.

کیخسرو، پادشاه بزرگ ایران، از شنیدن این خبر مسرور شد. او به گرمی از بیژن و منیژه استقبال کرد و به آن‌ها جایگاه شایسته‌ای بخشید. گرگین نیز که از سوی رستم بخشیده شده بود، به دربار بازگشت. کیخسرو با این بخشش، بزرگواری خود را به رخ همگان کشید.

کیخسرو با وصلت بیژن و منیژه، مهر تاییدی بر عشق آن‌ها زد. او به بیژن هدایای نفیس داد تا به نشان عشقش به منیژه تقدیم کند.

نتیجه گیری از داستان بیژن و منیژه

داستان بیژن و منیژه، حماسه‌ای از عشق، شجاعت و بخشش است. این داستان نشان می‌ دهد که حتی در تاریک‌ترین لحظات، امید همچون ستاره‌ای درخشان می‌درخشد و عشق می‌تواند بر هر مانعی غلبه کند.

داستان بیژن و منیژه شاهنامه فردوسی+ نتیجه گیری و خلاصه

45
ارزان‌ترین قیمت تور تایلند امروز چقدر است؟! یه سفر متفاوت!! تور شفق قطبی رو از دست نده!!!
این مطلب مفید بود ؟41
منبع : بخش فرهنگ و هنر نمناک/ن/ن.ح
نظر سنجی برای این مطلب غیر فعال شده است
وبگردی