
داستان جذاب حضرت یوسف برای کودکان+ ماجرای برادرانش و زلیخا
داستان حضرت یوسف از زیباترین قصههای قرآنه که پر از ماجراهای شنیدنی درباره برادرانش، زلیخا و صبر و ایمان اوست؛ مناسب برای کودکان با زبانی ساده و دلنشین.
خلاصه داستان حضرت یوسف کودکانه
حضرت یوسف (ع)، یکی از برجستهترین پیامبران در سنتهای ابراهیمی (اسلام، مسیحیت و یهودیت) است که داستان زندگی او یکی از غنیترین و آموزندهترین روایتها در قرآن کریم (سوره یوسف) محسوب میشود.داستان حضرت یوسف در قرآن نه تنها شرح زندگی یک پیامبر، بلکه درسی عمیق از صبر، توکل، بخشش، و حکمت الهی است. گرچه خلاصه داستان حضرت یوسف در قرآن ذکر شده است اما اگر دنبال دانستن خلاصه زندگی حضرت یوسف در یک صفحه، خلاصه داستان حضرت یوسف کلاس ششم و خواندن قصه کودکانه حضرت یوسف و... هستید؛ با این بخش از نمناک همراه شوید.
قصه کودکانه حضرت یوسف (ع)
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا، هیچکس نبود.در شهر کنعان فرزندی متولد شد که نامش یوسف بود، نام پدر یوسف، یعقوب و نام مادرش، راحیل بود. حضرت یعقوب، دوازده پسر داشت و یوسف یکی از فرزندان محبوب ایشان بود. یوسف، برادر کوچکتری به نام بنیامین داشت، مادر گرامی یوسف، بانو راحیل در زمان کودکی او درگذشت.
حضرت یعقوب، یوسف را بسیار دوست میداشت و با نهایت دقت از او محافظت مینمود.روزی از روزها، یوسف خوابی شگفتانگیز دید. در خواب مشاهده کرد که خورشید، ماه و یازده ستاره در برابر او سجده و تعظیم میکنند. هنگامی که این خواب را برای پدر بازگو کرد، حضرت یعقوب دریافت و به یوسف فرمود:«ای یوسف! خداوند بزرگ تو را برای مقام والای پیامبری برگزیده و مقامهای ویژهای به تو عطا فرموده است.»
حضرت یعقوب، یوسف را اندرز داد که هرگز این خواب را برای برادرانش بازگو نکند؛ زیرا بیم آن بود که حسادت بر دلهای آنان سایه افکند. اما برادران یوسف از این رؤیا آگاه شدند و حسادت ورزیدند.
برادران، با التماس و اصرار فراوان، از پدر خواستند تا یوسف را به صحرا ببرند تا با او بازی کنند، در حالی که نقشههایی دیگر در سر داشتند. در صحرا، آنها یوسف را زدند و حتی قصد آزارهای بزرگتری نمودند. اما یکی از برادران، مانع از کشتن یوسف شد بنابراین او را در چاهی انداختند.خوشبختانه، کاروانی که از مسیر چاه عبور میکرد، یوسف را نجات داد و او را به عنوان غلام به عزیز مصر فروخت.
در داستان حضرت یوسف و زلیخا آمده که همسر عزیز مصر، زلیخا، شیفته زیبایی یوسف شد و او را بسیار دوست میداشت. چون زلیخا و همسرش فرزندی نداشتند، یوسف را به فرزندی پذیرفتند.
با بزرگ شدن یوسف، زلیخا دلباخته او شد و لحظهای از فکر یوسف آرام نداشت. شیطان زلیخا را گول زد تا در خلوت قصر، یوسف را به سوی خود بکشاند. اما حضرت یوسف خواسته زلیخا را رد کرد و این کار را خیانت به سرپرست خود دانست.
چون زلیخا نتوانست دل یوسف را به دست آورد، خشمگین شد. زمانی که یوسف برای فرار به سمت درهای قصر شتافت، درها به اذن خدا خود به خود باز شدند؛ اما در آخرین لحظه، زلیخا از پشت لباس او را گرفت و چون در باز شد، لباس یوسف از پشت پاره گردید.
یوسف و زلیخا در حین خروج، عزیز مصر را دیدند. زلیخا، یوسف را به خیانت متهم کرد. حضرت یوسف توضیح داد که این زلیخا بود که قصد فریب و انحراف او را داشت.
در آن لحظه، نوزادی در گهواره بود که به اذن خداوند سخن گفت و شاهد ماجرا شد. کودک گفت:
اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده بود، یوسف قصد بدی داشته؛ اما اگر از پشت پاره شده است، یوسف بیگناه است.
با مشاهده پارگی از پشت، عزیز مصر دریافت که همسرش مقصر بوده و از یوسف خواست تا موضوع را پنهان کند و از زلیخا خواست تا توبه نماید.
زلیخا که سرخورده شده بود، زنان بزرگ مصر را به مهمانی دعوت کرد و میوهای به دستشان داد و از یوسف خواست تا در میان آنان عبور کند. زنان که شیفته شدت زیبایی یوسف شده بودند، به جای میوه دستهای خود را بریدند. پس از این اتفاق، زلیخا دستور داد تا یوسف را به زندان اندازند.
حضرت یوسف (ع)، که از کودکی به مقام پیامبری برگزیده شده و علم تعبیر خواب میدانست، در زندان نیز زندانیان را به سوی یکتاپرستی هدایت میکرد. روزی دو زندانی خوابی دیدند و یوسف آن را تعبیر نمود و یکی از آنها آزاد شد.
پس از سالها، شاه مصر خوابی دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخوردند. معبران مصر از تعبیر آن عاجز ماندند. همان زندانی که یوسف خوابش را تعبیر کرده بود، او را به شاه معرفی کرد. حضرت یوسف، خواب شاه را چنین تعبیر نمود:«هفت سال فراوانی و نعمت خواهد آمد و پس از آن هفت سال قحطی سخت فرا خواهد رسید.»
شاه مصر از یوسف خواست تا برای مقابله با خشکسالی چارهای بیاندیشد. حضرت یوسف سرپرست خزانهها و محصولات مصر شد و سپس به مقام عزیز مصر منصوب گردید.
پس از هفت سال نعمت، قحطی آغاز شد و این خشکسالی تا سرزمین کنعان (فلسطین) نیز رسید. آوازه عدالت عزیز مصر به مردم کنعان رسید. حضرت یعقوب از فرزندانش خواست تا برای تهیه آذوقه به مصر بروند. برادران، یوسف را پس از سالها نشناختند، اما یوسف آنان را شناخت و به آنها آذوقه داد ولی درخواست کرد که برادر کوچکشان، بنیامین، را در سفر بعدی همراه آورند وگرنه آذوقهای دریافت نخواهند کرد.
در سفر دوم، بنیامین همراه آمد اما یوسف با حیلهای او را نزد خود نگه داشت و پیراهنش را به برادران داد تا برای پدر ببرند و در سفر بعد، پدرشان را همراه بیاورند.
حضرت یعقوب از دوری یوسف، شب و روز گریه میکرد تا جایی که بیناییاش را از دست داد. زمانی که بوی پیراهن یوسف به مشام یعقوب رسید و پیراهن را بر صورتش کشید، بیناییاش بازگشت. سپس حضرت یعقوب و تمامی پسرانش به سوی مصر حرکت کردند.
در متن داستان حضرت یوسف آمده، سرانجام خواب دوران کودکی حضرت یوسف به حقیقت پیوست و یعقوب ، همسر و پسرانش در برابر یوسف تعظیم کردند.