
مازیار لرستانی از اولین عشقش گفت؛ آن خانم زیبا که بود؟
مازیار لرستانی پس از سالها از اولین عشقش و ماجرای تلخی که برایش رخ داده بود صحبت کرد.
مازیار لرستانی درباره از دست دادن اولین عشق زندگیش گفت
مازیار لرستانی بازیگر و کارگردان که این روزها از تلویزیون و کارهای هنری فاصله گرفته، اینستاگرام خود را با انتشار عکسی به روز کرد و از دست دادن اولین عشق زندگی در 5 اسفندماه گفت. این بازیگر در سالروز فوت پدرش دلنوشته تلخی را منتشر ساخت که در ادامه این بخش از نمناک می خوانید.
مازیار لرستانی یا همان شهره لرستانی سابق درباره روزهای تلخ زندگیش در صفحه خصوصی خود چنین نوشت:
پنجم اسفند، همیشه روز بدی بوده .... و برای من تلخی بهمراه داشته....
چهل و هفت سال پیش در یازده سالگی اولین عشق زندگیم خانم ناظم زیبای مدرسه چنین روزی ازدواج کرد و من داغون شدم.
غم از دست دادن اولین عشق زندگی... این روز را تا سالهای سال بكامم بعنوان، تلخ ترین روز عمرم ثبت کرد .... آنقدر که گمان میکردم دیگر روزی تلخ تر از آن تجربه نخواهم کرد.
اما در زندگی روزهای تلخ بسیاری بچشم دیدم ... و ... و و بارها تجربیات تلخ را بشکل های گوناگون مزه کرده ام!
چهل و هفت سال بعد پدرم پس از سختی یک دوره طولانی بیماری کلیوی، در همین روز رخت حیات برزمین خاکی افکند، او سفر نورانی خویش را به آسمانها آغاز کرد و من تازه فهمیدم روز تلخ یعنی چه.
امروز سومین سالمرگ و دوری از اوست گاهی بین روز یکباره یادم میرود که او دیگر نیست و هنگام صحبت تلفنی با مادرم ناخودآگاه می پرسم بابا خوبه؟ اما ، بسرعت برق با سرفه تصنعی یا سوالی ناگهانی ذهن مادرم را از غفلت ناخواسته ام به سمت دیگری سوق میدهم و با بهانه ای بسرعت مکالمه را قطع میکنم و گوشه ای می نشینم تا آرام بگیرم.
بعضی روزها ناگهان جلوی داروخانه ای توقف میکنم و با هیجان و سرعت برای پیدا کردن و خریدن داروهای کمیاب بابا ، یا لوازم مورد نیاز ماههای آخرش خود را توی صف نوبت مراجعان داروخانه می بینم... و یکباره بیاد می آورم که دیگر در میان ما نیست؛ بعد قلبم هوری می ریزد نفس هایم تند میشود و با سرعت برق آنجا را ترک میکنم.
تا یکسال بعد از دست دادنش شوک بودم .... اما ... از آن پس رفته رفته هرچه بیشتر می گذرد. جای خالی اش بیش از قبل خودنمایی میکند...
پدرم مهربان و آرام و شوخ طبع و شریف بود و اهل ادبیات و شعر و جملات نغز و لطیفه !
هر روز ساعت ۲/۵ وقتی از دادگستری بخانه می آمد ماهمه کنارش می نشستیم و غذا خوردنش را تماشا میکردیم و او برای مادرمان از ماجراهای آنروز حرف میزد و ما در ذهنهای کوچکمان لابلای گفتگوی آن دو ، هزار سوال مربوط و نامربوط میپرسیدیم و او با آرامش جواب میداد و بعد نوبت رفتن مادرم به مدرسه برای تدریس شیفت بعد از ظهر بود بابا دراز میکشید روی تخت و دستانش را از دوسو باز میکرد و ما از هر طرف روی دستانش سر میگذاشتیم ...... طبق رسم هر روزه، برایمان قصه می گفت.. بوی ادکلن خوشبوی بابا در مشاممان و صدای مهربانش در گوشهایمان بود که خواب اجباری میانه روز را تجربه میکردیم ...حالا کجاست ؟ خدا میدونه