خلاصه داستان حضرت موسی و فرعون در قرآن | از کودکی تا رحلت
ماجرای حضرت موسی و فرعون در قرآن، یکی از پرهیجانترین داستانهای الهی است؛ از نجاتش در کودکی تا مبارزهاش با فرعون و سرانجام رحلت او.
زیباترین داستان حضرت موسی و مادرش با معجزات
داستان حضرت موسی برای کودکان و نوجوانان بسیار جذاب و آموزنده است. بسیاری از والدین برای آشنایی فرزندشان با حضرت موسی (ع) و معجزاتش، این داستان را برای آنها می خوانند البته داستان حضرت موسی و فرعون در قرآن نیز ذکر شده است و نام مبارك این پیامبر صد و سی و شش بار، در سی و چهار سوره این کتاب آسمانی آمده است. اگر فرزندان شما تمایل به خواندن کتاب های داستان پیامبران ندارند یا هنوز خواندن و نوشتن بلد نیستند، نسخه صوتی داستان حضرت موسی (ع) نیز برای شنیدن در فضای مجازی موجود است. در ادامه این بخش از نمناک خلاصه داستان حضرت موسی در قران و... را آورده ایم.
داستان حضرت موسی برای کلاس اول ابتدایی
روزی روزگاری در مصر، یک پادشاه ظالم به نام فرعون حکومت میکرد. او خیلی زورگو و ستمگر بود و مردم بیچاره را اذیت میکرد. شبی فرعون خوابی بد دید که در آن آتشی تمام داراییاش را سوزاند. فرعون آشفته از خواب پرید و تمام معبرین و خوابگزاران قصر را احضار کرد تا خواب او را تعبیر کنند.
یکی از خوابگزاران گفت که این خواب نشان میدهد که به زودی در سرزمین مصر، پسری به دنیا خواهد آمد که سلطنت تو را نابود میکند.
در خلاصه داستان حضرت موسی در قران آمده است که فرعون از ترس دستور داد تمام نوزادان پسر را بکشند.
زنی باایمان به نام یوکابد که به تازگی صاحب پسری شده بود، بسیار ترسید اما خدا به او الهام کرد که بچه را در یک جعبه بگذارد و به رودخانه نیل بسپارد و نگران نباشد زیرا ارادهی خداوند بزرگ این بود که روزگاری نه چندان دور، پسر او یکی از پیامبران بزرگ الهی و نجات دهنده مردم مصر باشد. یوکابد هم چنین کرد و از خواهر موسی خواست که دورادور سبد را همراهی کند تا ببیند که رود او را به کجا خواهد برد.
جعبه شناور شد و به قصر فرعون رسید. آسیه همسر فرعون که مشغول تفریح و گردش کنار ساحل نیل بود، با دیدن سبد رها شده روی نیل، کنجکاو شد و از آب گرفت و چشمش به نوزاد افتاد، آنچنان محبتی در دلش نسبت به این طفل کوچک پیدا شد که به اصرار از فرعون خواست تا این نوزاد را به فرزندی قبول کنند و نام او را موسی یعنی “از آب گرفته شده” گذاشتند.
نوزاد تازه وارد، شیر هیچ زنی را نمیخورد، تا اینکه خواهر موسی که از دور اتفاقات را پیگیری می کرد، گفت زنی را میشناسد که میتواند به او شیر بدهد. به این ترتیب، موسی در خانه فرعون نزد مادر خودش بزرگ شد.
سالها گذشت و موسی جوان و نیرومند، او هر روز شاهد ظلم و ستم فرعون به مردم مظلوم و ستمدیدهی مصر بود. روزی یکی از سربازان فرعون در حال زورگویی به پیرمردی بود که موسی نتوانست این ظلم را تحمل کند و ناخواسته مشتی حوالهی او نمود و مأمور فرعون هم بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کرد.
فرعون با شنیدن این خبر دستور داد تا موسی را زندانی کنند، اما موسی (ع) ترسید و از مصر گریخت. او به شهری دور، یعنی «مدین» رسید.
در مدین، با پیرمردی نیکو به نام شعیب (ع) آشنا شد.
شعیب با دیدن خصلتهای خوب موسی و روحیه جوانمردانهی او شرطی گذاشت:«اگر ده سال برای من چوپانی کنی، دخترم همسر تو خواهد شد.» موسی این پیشنهاد را پذیرفت و ده سال ماند.
در داستان حضرت موسی و فرعون برای کودکان، پس از ده سال، روزی موسی تصمیم گرفت که به همراه خانوادهاش به مصر بازگردد، پس پیش شعیب رفت و او را از تصمیم خود باخبر ساخت.
حضرت شعیب (ع) هم تعدادی گوسفند و یک عصا به او داد و به این ترتیب همسر و فرزندان حضرت موسی با او راهی مصر شدند. در مسیر، در کوهی به نام طور، نوری (آتشی) را دید.
با نزدیک شدن، خداوند از پشت آن نور با او سخن گفت و فرمود:«تو پیامبر من هستی. باید فرعون را از ظلم بازداری.» خدا دو نشانه بزرگ به موسی داد:عصا تبدیل به مار عظیم شود و دستش مانند نور بدرخشد.
با ابلاغ این مأموریت بزرگ، موسی خانوادهاش را به مدین بازگرداند و خود و برادرش عازم مصر شدند، اما فرعون حرفهای موسی را حتی با دیدن او نپذیرفت و موسی را یک ساحر و جادوگر خواند و از او خواست که اگر راست میگوید با ساحران و جادوگران مصر رقابت کند.
مطابق با داستان حضرت موسی و عصایش، ایشان در روز رقابت با ساحران که مردم زیادی در میدان بزرگ شهر جمع شده بودند، از آنها خواست که جادویشان را نشان دهند، ساحران طنابهایشان را انداختند که شبیه مار شدند.
اما موسی عصایش را انداخت و عصا تبدیل به یک مار بزرگ شد و همه طنابهای جادویی را خورد! ساحران فهمیدند این کار خداست و ایمان آوردند، اما فرعون باز هم ایمان نیاورد.
مدتی گذشت و هر روز موسی معجزات دیگری را به فرعون و اطرافیانش نشان میداد تا شاید قلب آنها نرم شود و ایمان بیاورند، اما این طور نبود و از آنجا که ظلم و ستم فرعون بر مردم بنی اسرائیل روز به روز بیشتر میشد، بالاخره حضرت موسی (ع) به دستور خدا، شبانه قوم بنیاسرائیل را از شهر بیرون برد.
صبح روز بعد، فرعون با تمام سپاهش دنبال آنها افتاد. آنها به دریای سرخ رسیدند و راهشان بسته شد. مردم خیلی ترسیدند.
خدا به موسی دستور داد عصایش را به آب بزند. آب دو نیم شد و وسط دریا راهی خشک درست شد! بنیاسرائیل رد شدند و سالم به آن طرف رسیدند. وقتی فرعون و سربازانش وارد شدند، آب دوباره روی هم ریخت و همه غرق شدند.
بعد از نجات، موسی (ع) همراه قومش به راه خود ادامه دادند و به کوه طور رسیدند اما متأسفانه قوم بنی اسرائیل با وجود دیدن این همه معجزه آشکار و فرمان های ده گانه موسی (ع)، بنیاسرائیل باز هم کارهای بدی انجام دادند و قدردان لطف خدا نبودند.
موسی برای گرفتن کتاب آسمانی (تورات) چهل روز به کوه رفت و برادرش هارون را جانشین خودش کرد.
وقتی موسی برگشت، دید مردم به جای خدای یگانه، یک مجسمه گوساله طلا ساختهاند و آن را میپرستند! موسی خیلی ناراحت شد و با دیدن این اوضاع دستهایش را به سوی خدا بلند کرد فرمود:«خدایا من فقط اختیاردار خود و برادرم هارون هستم، پس میان من و این مردم به حق داوری کن.»
به خاطر این نافرمانی بزرگ، خداوند دستور داد که بنیاسرائیل به عنوان تنبیه، چهل سال در بیابان سرگردان باشند.
حضرت موسی (ع) سرانجام در سن ۱۲۰ یا ۱۲۶ سالگی درگذشت. این اتفاق در شب بیست و یکم ماه رمضان رخ داد. آرامگاه او در کوه «نبو» (یا نبأ) در کشور اردن امروزی است.