زیباترین شعر در مورد برف و زمستان از مولانا و دیگر شاعران معروف
زیباترین شعرهای برف و زمستان از مولانا و شاعران بزرگ، تصویری شاعرانه از سکوت سپید طبیعت و لحظههای عمیق آرامش را پیش روی ما میگذارند.
مجموعه شعر کوتاه و بلند در مورد برف و زمستان
فصل زمستان، با جلوههای بدیع و منظرههای چشمنواز خود، همواره الهامبخش هنرمندان و ادیبان بوده است. سکوت باشکوه طبیعت زیر پوشش برف، فرصتی فراهم میآورد تا ذهن و روح به تأمل عمیقتری بپردازد. در چنین ایامی که جهان در هالهای از سپیدی غرق میشود، کلمات نیز کیفیتی متفاوت یافته و شاعرانهتر به گوش میرسند.
مجموعه ای زیبا از اشعار ناب مخصوص روزهای سرد و برفی زمستانی، شعر درباره برف از سعدی و دیگر شاعران بزرگ و... را در این بخش از نمناک قرار دادهایم. این گنجینه ادبی، تلاشی است برای ثبت لحن خاص این فصل؛ از توصیف عظمت بارش برف گرفته تا بازتاب احوالات درونی انسان در برابر عظمت طبیعت. امیدواریم این اشعار، در لحظات خلوت و تأمل شما، همراهی شایسته باشند.
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف از صائب تبریزی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
صائب تبریزی

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف فاضل نظری
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف و دلتنگی
سفیدی برف شعر
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف از سهراب سپهری
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
مینویسم، و فضا.
مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی:یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلاً این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر ان هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ؛ اسب ها مینوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
شعر زمستان “سهراب سپهری“
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف شاملو
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.
چه شکایت های غمگینی که می کردیم،
یا حکایت های شیرینی که می گفتیم.
هیچکس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز.
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان می کشاند باز.
شعر از شاملو
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
برف میبارد شعر نو
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
رقص گندمزارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
سیاوش کسرایی

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر زمستان
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
دوش چون برشد آن درفش سیاه
گشت پیدا طلایه دیماه
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه
وان قنادیل زر فرو مردند
از بر این فراشته خرگاه
بادی از مرز شهریار دمید
که به پیل دمنده بستی راه
بازگشتی ز بیم بادبزان
به کمان گیر چشم، تیر نگاه
سوز سرما گذشتی از روزن
راست چون نوک سوزن از دیباه
بر مثال زبان مار، به کام
بفسردی کس ار کشیدی آه
برف روشن میانه شب تار
چون بهم درشده ثواب وگناه
حال ازینگونه بود شب همه شب
تا به هنگام بامداد پگاه
برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد و تباه
من از این برف قصهای دارم
قصهای غمفزای و شادی کاه
دوش چون برف بر زمین افتاد
برشد از خانه بانک واویلاه
کودکان جمله در خروش و نفیر
هر یک اندر عزای کفش و کلاه
پسران در غریو وهایاهوی
دختران در خروش و واها واه
لرز لرزان ز تف برف، چنان
که بلرزد ز باد تند، گیاه
همه گرد آمدند در بر من
همچو عشاق گرد مهرگیاه
که زمستان رسید و برف نشست
خیز و پیرایه ده به حجره وگاه
گرد کن توشه زمستانی
از ره وام یا ز دیگر راه
من ز خجلت فکنده سر در ییش
که چه بود این بلیه بیگاه
روز من شد سیه ز برف سپید
وزکفم شد برون سپید وسیاه…
ملک الشعرای بهار
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف علیرضا آذر
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
خوب است و عمری خوب می ماند … مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد … یک مردِ عاشق،خوب می میرد
از بس بدی دیدم به خود گفتم … باید کمی بد را بلد باشم
من شیرِ پاک از مادرم خوردم … دنیا مجابم کرد بد باشم
دنیا مجابم کرد بد باشم … من بهترین گاوِ زمین بودم
الان اگر مخلوقِ ملعونم … محبوبِ ربّ العالمین بودم
سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش … از لانه بیرون زد شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو … کاری که زن با روزگارم کرد
هر کار می کردم سرانجامش … من وصله ای ناجورتر بودم
یک لکّه ننگِ دائمی اما … فرزندِ عشقِ بی پدر بودم
دریای آدم زیرِ سر داری … دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی … پارو زدن ها را نمی بینی
اِی استوایی زن،تنت آتش … سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولَکی خیس است … درماندگی ها را نمی فهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی … من هم همین جایم ولی دورم
تو اختیارِ زندگی داری … من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم … وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را … در رختخوابِ دیگری داری
آخر چرا با عشق سر کردی … محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی … از خطِ پایانت چه می خواهی
این دردِ انسان بودنت بس نیست؟ … سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت … این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تَن سَری باشد … یا عُرضه ی نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست … این ناله را سودای آهی هست
تا چرخِ سرگردان بچرخانی … با قدِ خم دکّان بچرخانی
پیری اگر رویی جوان داری … زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد … با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست … یک عمر در فرسودگی کم نیست
تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش … خیزابِ غم،گردابه ی تشویش
من آیه های دفترت بودم … عمری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز می بینی؟ … دیوانگان را ریز می بینی؟
عشق آن اگر باشد که می گویند … دل های صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم … انسانِ فوق العاده می خواهد
سنی ندارد عاشقی کردن … فرقی ندارد کودکی،پیری
هر وقت زانو را بغل کردی … یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من آدم شدم وقتی … باغِ تنت را بر زمین دیدم
هِی مشت مشت از گندمت خوردم … هِی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است قلبی را … آتش بزن درگیرِ داغش باش
ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد … سرگرمِ نان و قلب و آتش باش
این مُرده ای را که پِی اش بودی … شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلبِ شعله بر گردن … شاید علیِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را … تهران پس از او توده ای خالیست
آن شهرِ رویاهای دور از دست … حالا فقط یک مشت بقالیست
او رفت و با خود برد یادم را … من مانده ام با بی کسی هایم
خب دستِ کم گلدانِ عطری هست … قربانِ دستِ اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را … دنیا پس از او قرص و بیداریست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز … عشق التهابِ خویش آزاریست
جدی بگیرید آسمانم را … من ابتدای کُندِ بارانم
لنگر بیندازید کشتی ها … آرامشی ماقبلِ طوفانم
من ماجرای برف و بارانم … شاید که پایی را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را … جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره می آیم … باور کنید آتش فشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی … با دستِ خود بستند دهانم را
من مردِ شب هایت نخواهم شد … از بسترت کم کن جهانم را
رفتم بنوشم اشکِ خود را باز … مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد … کُبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد … پایین و بالا را به هم ریزد
دارا بیفتد پای ساراها … سارا به هم ریزد الفبا را
سین را،الف را،را و سارا را … درهم بپیچانند دارا را
دارا نداری را نمی فهمد … ساعت شماری را نمی فهمد
دارا نمی فهمد که نان از عشق … سارا نمی فهمد،امان از عشق
سارای سالِ اولی مَرد است … دستانِ زبر و تاولی مَرد است
این پا که سارا مال یک زن نیست … سارا که مالِ مَرد بودن نیست
شالِ سپیدِ روی دوشَت کو؟ … گیلاس های پشتِ گوشَت کو؟
با چشم و ابرویت چه ها کردی؟ … با خرمنِ مویت چه ها کردی؟
دارا چه شد سارایمان گم شد؟ … سارا و سینَش حرفِ مردم شد؟
تنها سپاس از عشق خودکار است … دنیا به شاعرها بدهکار است
دستانِ عشق از مثنوی کوتاه … چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی … لطفی ندارد مولوی باشی
استادِ مولانا که خورشید است … هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم … زخمِ زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم … من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد … ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد زمستان از مولانا کوتاه
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچ از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
شعر از “مولانا“
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد زمستان کوتاه
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
در این چهارشنبه ی سوری
نگاهم می کنی اما
نگاهت سرد و جان فرساست
چرا حس میکنم حتی
زمستان هم
درون چشم تو تنهاست .
شاعر “دریا پژوهش”
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر درباره زمستان از سعدی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
سعدی

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد زمستان از مولانا
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجبهای حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کردست شاه
کوه بر که بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی تا ثری
کوه برفی میزند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بیحد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پردههای عاقلان
گر نبودی عکس جهل برفباف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
مولانا
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر درباره زمستان از فروغ فرخزاد
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبه بیروزن شب،
شب توفانی سرد زمستان
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر درباره زمستان از سعدی کوتاه
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
سعدی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد زمستان
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
زمستان بود
و برف بود
و سرما بود
زمستانی که جز خاطرات محو تو
دلم گرم هیچ ردپایی نبود
نیکی فیروزکوهی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد برف از هوشنگ ابتهاج
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر درباره زمستان برای انشا
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یکلا قبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد
زمستانی که نشناسد در دولتسرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید
که لرزاند تن عریان بیبرگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را…
شهریار
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد زمستان و برف
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
تو را ساختم با اون برفا، آدم برفی
تو اون شب اومدی دنیا، آدم برفی
شبی که عمرش از هر شب درازتر بود
به اون شب ما میگیم، یلدا، آدم برفی
یه جورایی من و تو عین هم هستیم
توام تنها، منم تنها، آدم برفی
من عاشق بودم و خواستم پناهم شی
توام عاشق بودی اما، آدم برفی
همه انگار پی اونن که کم دارن
تو بودی عاشق گرما، آدم برفی
منم از عشقم و اسمش واست گفتم
نوشتم با دسام زیبا، آدم برفی
تو خندیدی و گفتی، قلبت از یخ نیست
تو عاشق بودی عین ما، آدم برفی
تو گفتی که براش میمیری و مردی
آره مردی همون فردا، آدم برفی
دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست
سفیدی داشتی و سرما، آدم برفی
تو آفتاب و میخواستی تا دراومد اون
واسش مردی، چه قدر زیبا، آدم برفی
نمیساختم تو رو ای کاش واسه بازی
تو یه پروانهای حالا، آدم برفی
چه آروم آب شدی، بی سر و صدا رفتی
بدون پچ پچ و غوغا، آدم برفی
کسی راز تو رو هرگز نمیفهمه
چه قدر عاشق، چه قدر رسوا، آدم برفی
من اما با اجازت مینویسم که
تو روحت رفته به دریا، آدم برفی
تو روحت هر سحر خورشید و میبینه
میبینیش از همون بالا، آدم برفی
ببخشید که واسه بازی تو را ساختم
قرار ما شب یلدا، آدم برفی
مریم حیدرزاده

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر رمانتیک درباره برف
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
برف
همان دوستت دارمهای باران است
که روی دستان سرد ابرها
باد کرده است
آرش شریعتی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد روزهای برفی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
مثل بارش برف
در طول یک شب زمستانی
همه جا مثل سیل میریزی،
غرق میکنی
حس میکنم
بو میکنم
بدون آنکه ببینمت
امیر ارسلان کاویانی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برای برف
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
آمدنت
قند را
در دل من آب میکند
برف را
در دل
زمستان
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
تمام کوچهها از برف و یخ پُر
نگاهم روی یخها میخورد سُر
ز حجم برف روی شاخههایش
درختی در خیابان میزند غُر
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
اشعار کوتاه و بلند درباره روزهای سرد زمستان
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
چین و چروکهای صورتم را
که ادامه دهی
به رفتنت میرسی
به زمستانی سخت
به برف
که سالهاست
جای سایهات
روی سرم مینشیند
محسن حسینخانی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
باد میوزید
درخت تکیده بود
کلاغ از روی شاخه پرید
انگار زمستان رسیده بود
اما
زمستان برای من
از چشمان تو آغاز شد
نگاهت که یخ زد
خندههایم قندیل بست
و در دلم برف بارید
زمستان من
نگاه سرد تو بود
سارا قبادی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد ادم برفی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
آه، آدم برفی
دلم برای تو میسوزد
که هنوز دلت برای کودکانی که دستکش ندارند
میسوزد
کاش دل آدمها هم
مثل دل آدم برفی سفید بود
امید صباغ نو
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر غمگین درباره روزهای برفی و سرما
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
به دل ناگفته صدها حرف دارم
میان سینه زخمی ژرف دارم
به روی پوستین سالخوردم
زمستان در زمستان برف دارم
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
من سردم است
و تمام رنگهای گرم دنیا را
زنان دیگری
شال گردن بافتهاند
زنی ایستاده در سرما
لیلا کردبچه
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در مورد برف و آدم برفی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
سرمای هزار زمستان در دلم جاخوش کرده
بعد رفتنات
من پیر شدهام
آنقدر پیر
که دستهای یخی آدم برفیها
یاد تو را از شانههایم میتکانند
و من…
من هیچ…
فقط شعرهای عاشقانهام را
هایهای گریه میکنم
بتول مبشری
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعری زیبا و عاشقانه درباره روزهای برفی و ادم برفی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شکوفههای انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید، مجنون نیست
شمس لنگرودی

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباسهای گرم زمستانیات
که هرچه سردتر میشود
زیباترت میکنند…
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام
عباس صفاری
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر در وصف زمستان از عطار
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
آن یکی دیوانه در برفی نشست
همچو آتش برف میخورد از دو دست
آن یکی گفتش چرا این میخوری
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
گفت حق را گو که میگوید بخور
تا شود گرسنگیت آهسته تر
هیچ دیوانه نگوید این سخن
میخورم نه سر پدید این را نه بن
گفت من سیرت کنم بی نان شگرف
کرد سیرم راست گفت اما ز برف
عطار
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر برف از پروین اعتصامی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی به خوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکه من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامه پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می به وقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پردهداری
اگر یکسال گردد خشکسالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگان را
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگزاری
پروین اعتصامی
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
شعر زمستان و برف از مهدی اخوان ثالث
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
یك پاسی از شب رفته بود و برف میبارید،
چون پرافشان پریهای هزار افسانه از یادها رفته.
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا،
بس پریشان حكمها میراند مجنون وار،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.
برف میارید و ما خاموش،
فارغ از تشویش،
نرم نرمك راه می رفتیم.
كوچه باغ ساكتی در پیش.
هر بگامی چند گوئی در مسیر ما چراغی بود،
زاد سروی را به پیشانی.
با فروغی غالباً افسرده و كم رنگ،
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی.
برف میبارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه میرفتیم.
چه شكایتهای غمگینی كه میكردیم،
یا حكایتهای شیرینی كه میگفتیم.
هیچكس از ما نمیدانست
كز كدامین لحظه شب كرده بود این باد برف آغاز.
هم نمیدانست كاین راه خم اندر خم
بكجامان میكشاند باز.
برف میبارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این كجبار خامشبار، از این راه
رفته بودند و نشان پای هایشان بود.
مهدی اخوان ثالث